برگرفته از کتاب «شهامت» اثردبی فورد/ برگردان: دکتر فرزام حبیبی اصفهانی
خلاصه و تنظیم: مرضیه سلیمانی کرمانی
دبی فورد در کتاب «شهامت» به شرح رویدادها و اتفاقاتی که در مسیر زندگی برایش پیش آمده میپردازد و پراهکارهایی برای غلبه بر ترس و بالا بردن اعتماد بنفس ارائه میدهدکه ما در این مطلب سعی داریم چکیدهای از بیانات و راهکارهای وی را برای کاربرد در زندگی روزمره و مقابله با مشکلاتی که هر زنی ممکن است با آن مواجه شود، خدمتتان ارائه دهیم. ما با از دست دادن اعتماد بنفس، توان بیان حقیقت را از دست داده و احساس ضعف، درماندگی و ناتوانی میکنیم. حتی دیگر قدرت دفاع از حق خود را نداشته و به راحتی بازیچۀ دست دیگران میشویم. با مواردی که در این کتاب بیان میشود میتوان با ظرافت تمام، اعتماد بنفس از دست رفته را دوباره بازسازی کرد و بر ترسهای درونی غلبه نمود.
افکار منفی و حرفهای دلسردکنندهای که به خودتان میزنید، یک مشت دروغ محض است. شما تنها آدمی در این دنیا نیستید که ممکن است احساس وحشت، حماقت یا بیارزشی میکند. نکات راهنمای این کتاب، راهبر شما در فرآیند این دگرگونی است و با آن میآموزید چطور درون خود، دیگران و دنیا را ببینید.
تا جایی که یادم میآید مرا گربۀ ترسو صدا میزدند. به دبیفورد لاغر و استخوانی که همواره زیر دامن مادرش پنهان میشد معروف بودم. خلاصه همه مسخرهام میکردند و کسی مرا جدی نمیگرفت. همیشه در جایی خلوت با خوردن نان قندی و کوکاکولا سعی میکردم ترس و استرسم را کم کنم. انگار تغذیه، احساس درونیم را عوض میکرد. البته این حس گذرا بود و دوباره استرس وجودم را فرا میگرفت.
احساس میکردم روی پیشانیم نوشته: «بازنده، از من فاصله بگیرید.» از شکل ظاهریام نفرت داشتم. سعی میکردم عیبهایم را بپوشانم. همیشه در مهمانیها و جشنها مسخره میشدم. روزی نبود که دلم نشکند یا خاطرم آزرده نشود. تنها چیزی که دلم میخواست، جور شدن با دیگران بود و کمی شهامت در جمع.
در سیزده سالگی وارد معاشرت با افرادی شدم که آدمهای شایستهای نبودند. آن روزها مصرف قرص و الکل همهگیر شده بود. حس میکردم این قرصها به من اعتماد بنفس میدهند و گستاخی و شجاعتی که همیشه آرزویش را داشتم برایم به ارمغان میآورند. پول وسیلۀ مناسبی برای رسیدن به اهدافم بود. بنابراین دریک فروشگاه لباس مشغول به کار شدم. با یکی از مدیران انبار آشنا شدم و حس کردم دچار عشق در یک نگاه شدم. تصمیم به ازدواج گرفتیم اما پس از مدتی فهمیدم این عشق دروغی بیش نبوده و دوباره به همان آدم دلشکسته تبدیل شدم و آن احساس اطمینان و قدرت، جایش را به شرمندگی و سرافکندگی داد. دوباره به خلوتم رفتم و شروع کردم به نقشه کشیدن. نقابم را عوض کردم و چهرۀ جدیدی به خود گرفتم. سعی کردم باهوشتر و موفقتر جلوه کنم. هرکاری میکردم شکست میخوردم چون فاقد اعتمادبنفس لازم بودم.
در بیست و یک سالگی آنقدر الکل مصرف کرده بودم که میشد گفت یک الکلی به تمام معنا هستم.. تصمیم گرفتم خود را از این وضع نجات دهم. به مراکز درمانی زیادی مراجعه کردم و در آخر در یک مرکز ترک اعتیاد، در دستشویی بودم که ناگهان احساس کردم به نیرویی قویتر از خودم متصل شدهام و اعتماد بنفسم بیدار شد. البته این حس بیشتر از چند دقیقه طول نکشید. نیروی درونیام آمده بود تا برای همیشه تغییرم دهد اما ترس مانع این ارتباط شد.
ترس
ترس مهم ترین عاملی است که میتواند ما را از پا در آورد و ذلیلمان کند. ترس به شما می گوید : اصلا فکرش را هم نکن . همان جایی که هستی بمان , تکان نخور . با رجزخوانیهایش شما را از درون تخریب و توانتان را کاهش میدهد.
صدای ترس شما را سرزنش میکند و دائم زیر گوشتان میگوید: «تو چاقی، دیگر پیر شدهای، قدت کوتاه است، واقعا احمقی، ارزشی نداری.» شما را به شک و دودلی میاندازد و باعث میشود پیوسته به خود بگویید: «اگر اشتباه کنم، چه؟»، « اگر دیگر کسی مرا نخواهد چه؟»، «اگر شغلی پیدا نکنم چه؟» در روابطتان دخالت میکند به شما به القاء میکند: «اعتماد نکن، حرفی نزن، لازم نیست آنچه را میخواهی به زبان بیاوری.» گاهی هم بصورت وسواس، احساس تاسف و حالت متفاوت ظاهر میشود.
تنها راه پذیرش ترسهایمان این است که ابتدا ریشۀ آنها را بیابیم و ببینیم چرا چنین احساسی در ما بوجود آمده است. باید کاستیهایی را که با آنها زاده شدهایم بشناسیم. مقاومت، قضاوت و نفرت از یک احساس باعث میشود آن احساس بیشتر و محکمتر به شما بچسبد.
“ادامه ی این مقاله را در شماره 115 مجله دانش یوگا بخوانید”