برگرفته از رمان «جنگجوی عشق» از گلنن دویل ملتن
عاطفه هاشمی
«جنگجوی عشق» رمان شجاعانۀ تازهای از گلنن دویل ملتن نویسندۀ آمریکایی است که این روزها در بازار کتاب سر و صدای زیاید به پا کرده است. قهرمان داستان دچار فرازونشیبهای فراوانی است که سرانجام یوگا راه نجاتش میشود و طرح زندگی او را تغییر میدهد. در این مطلب با ما باشید.
این کتاب درباره انسان بودن، کشمکش با عشق، آسیبپذیرى و بخشش است. داستان زندگی نوجوانی در این کتاب روایت میشود که از لحاظ ظاهری مطابق استانداردهای زیباشناسانۀ جامعهاش نیست. در خلال داستان این کتاب از ماهیتی به نام «نماینده» صحبت میشود که تنها در مواجهه با دیگران و دنیای خارج کارکرد دارد. نماینده در واقع نقابی است که خود واقعیِ آسیب دیده را از دید دیگران پنهان کرده است. گلنن نیز یکی از همین نمایندهها برای خود دارد که در دبیرستان، جمع دوستها، دانشگاه و حتی در برابر پدر و مادرش او را به جای خودش میفرستد.
حساسیتها، ناکامیها، نقصها و تنشهایش او را به ورطهای سوق میدهد که ممکن است هر یک از ما نیز در برههای از زندگیهایمان به آن دچار شویم. ازدواج گلنن نیز یک ازدواج معمولی نیست. آنها درواقع یکدیگر را انتخاب نمیکنند. بلکه جبر شرایط و اتفاقاتی که خارج از کنترل آنها رخ داده، آنها را به ازدواج با یکدیگر وا میدارد. اما روح خسته و مستاصل گلنن او را در زندگی زناشویی نیز با موقعیت دشواری روبرو میکند. حس میکند هیچ درگیری و ارتباطی با شوهرش ندارد. هنوز تلاطمهای درونی دارد و فرصت عشق ورزیدن و ارتباط سادۀ زناشویی را پیدا نمیکند. به سمت مصرف مواد مخدر، الکل و … میرود اما هیچکدام اینها دوای دردش نیستند.
راههای زیادی را برای پایان دادن به وضعیت موجودش امتحان میکند. مدتی دور از شوهر و همراه سه فرزندش زندگی میکند و در این میانه دوستی ورزش یوگا را به او پیشنهاد میکند. الهامی عظیم و شگفتانگیز در کلاس برای او اتفاق میافتد. طبق روایتهای این کتاب، یوگا برای گلنن معجزه نمیکند، تنها کاری میکند که او بیشتر در خودش جستجو کند، با درونش آتشی کند و خود واقعیاش را بشناسد. این شناسایی درواقع آغازگر راه جنگجویی در مسیر عشق است.
یوگا بدنش را از یک هویت مشکلساز و تنفرانگیز، به مقولهای تبدیل میکند که میتواند از آن چیز بیاموزد و با آن آرام گیرد.
او در مورد آغاز تجربۀ یوگای خود در این کتاب میگوید:
«وقتی وارد سالن میشوم، عطر بخور خوشبویی مشامم را پر میکند. حس میکنم خدا آنجاست. زیراندازی برمیدارم وارد کلاس میشوم و منتظر مربی میشوم. نامش الیسن است. میآید و خودش را معرفی میکند. سپس شروع میکند به توضیح دادن حرکات. احساس آزادی میکنم. انگار وسط یک وضعیت بغرنج، در سراشیبی کوه دارم رانندگی میکنم که یکهو الیسن از راه میرسد و میخواهد فرمان را از دستانم بگیرد. ماههاست بعد از هر حرکتی که انجام میدهم کمی میایستم تا ببینم ویرانیهایم چقدر به خانوادهام آسیب میزند. اما اینجا توی این اتاق گرم و کوچک، دور از زندگیام، آلیسن مسئول همه چیز است.»